محتاج دعا
اول ولادت آقام مبارک...دوستش دارم..
روزهای نقاهت روزهای سختیه.و پر از اضطراب.
خدایا خودت کمک کن.
چقدر محتاج دعا هستم.
هذا من فضل ربی
اول ولادت آقام مبارک...دوستش دارم..
روزهای نقاهت روزهای سختیه.و پر از اضطراب.
خدایا خودت کمک کن.
چقدر محتاج دعا هستم.
هذا من فضل ربی
فردا میرم برا عمل.دقایق سختیه.
چقدر محتاج دعا هستم.
هذا من فضل ربی
خدایا خودت کمک کن.
زیر تیغ رفتن هم بد دردیه ها.
نمیدونم باید چه کنم.شب تا صبح خوابم نمیبره از استرس.
دنبال دکتر رفتن هم خودش معضلیه ها.
خدایا خودت به خیر و خوبی وخوشی حل وفصلش کن.
هذا من فضل ربی
حالم بد است.
میخواستم گریه کنم اما کنترل کردم خودمو.
هر جا که برم هیچ جا غربت بقیع نیست.هیچ جا دلم نمیخواد بلند بلند زار بزنم الا بقیع.جگر سوز است.
امشب دوباره بد جور دلم هوای بقیع رو کرده.بهانه خوبی بود مختارنامه.
فقط ذره ای از غربت کریم و مولایم امام حسن (ع) بود.
هذا من فضل ربی
چند سالی که از شهرستان اومدن تهران. از عزیزان لر هستند .یه کم اوایل نمیخوندن با زندگی تهران و مشخص بود مهاجرند به قول بعضیا از همسایه ها به تیپ کوچه نمیخوردند.برای ما فرقی نداشتند مثل بقیه بودند.حالا این دو سه شب همه شیفته شدند.یه عروسی از نوع عشق و صفا راه انداختند.عروسی دو تا از پسراشون بود.وقتی ارکس شروع کرد به زدند فکر میکردی تو جایی هستی.یه جور حال خوبی بود.خودمو رسوندم به پشت بوم یه دو سه ساعتی رو پا وایستادمو فقط نگاه کردم.به عشق و صفای که توشون .به نواختن ارکس که محلی میزد وبه رقص محلیشون ،به دستمال یزدی که نفر اول و آخر باید دست میگرفتند تکون میدادند.چقدر دلم یه عروسی اینجوری میخواست. ورقص قشنگشون.هیچ حرکت اضافه و جلفی دیده نمیشد.حتی مسن ترها هم میومدن و دست به دست بقیه میدادند ...حس میکردم تمام مدت چشمام داره برق میزنه.اولش فکر میکردن فقط برای من جذابه،اما وقتی سرم چرخوندم خیلی از همسایه هایی که اوایل این خونواده پر جمعیت و وصله ناجور محله میدونستند حالا همه رو پشت بوم و بالکن و پنجره ایستاده بودند نگاه میکردند.خوب میشد فهمید بقیه هم حس منو دارند و دارن عشق میکنن.واقعا شاید خیلی تو این شهر دلشون برای یه لیوان عشق و صفای دهات تنگ شده.
پی نوشت:
1.این دومین عروسی این چند سال اخیرشون بود.عروسی چند سال پیش با صفا تر از این یکی هم بود.میخواااااااااااااام.
2.همچنان با شلوغی احوالات دست و پنج نرم میکنیم.قرار بود اینجا روز نوشت باشد نشد دیگه.
3.چقدر تنهایی اینجا رو دوس میدارم.
4.گفت بسپر دست شهدایی که براشون کار میکنی.یه حالی بهم دست داد.شرمنده شدم.خبر نداشت که..؟؟دارم دوباره وسوسه میشم.
هذا من فضل ربی
دیروز از هر چه بود گذشتیم،امروز از هر چه بودیم!
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم ،امروز مواظبیم ناممان گم نشود!
جبهه بوی ایمان میداد،اینجا ایمانمان بو می دهد!
الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم،
بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم،و آزادمان کن تا اسیر نگردیم..
«شهید شوشتری»
پی نوشت:
مشغله این روزها زیاد است و حسابی درگیر.حرف زیادی تو گلوم میونده وقت نیست.گفتم حرفی بزنم تا ما هم گفته باشیم از هشت سالدفاع مقدس ،یه کوچک ادای دین.خدا کنه ازمون راضی باشن.
روح وروانم شاد میشه اگه برام دعا کنید.
هذا من فضل ربی
نبودیم چون رایانه ترکیده بود و دیگه قصد تعمیر نداشتیم...
خوب این هم رایانه جدید است دیگر.
حرف زیاده.فقط اینکه امسال هم قسمت نشد بریم حاجی.
نمیدونم چه سریه ماه رمضونا کامی جون ترکیدنش میگره.
فعلا.
هذا من فضل ربی
حس پیاده روی ندارم،ماشین شخصی هم که اونورا نمیره بهترین راه ممکن اتوبوس هستش ،خوبی اتوبوس هم به اینه که تا یه کوچه پایین تر از خونه نگه میداره.حس سربالایی رفتن نداریم.میشینم تو ایستگاه .همین چند دقیقه کافیه که کلی صحنه های مختلف ببینی.از ماشین هایی که معلوم نیست سرنشیناش کر نمیشن با این صدای ضبط.آفتاب تو چشام میزنه.چشام حالت بسته شدن به خودش میگیره.چند بار خواستم عینک دودی بگیرم اما خوشم نمیاد با چادر یه جوریه.یه وسپا میاد سه تا پسر جقله سوارشن دو تا دختر فشن هم دم ایستگاه وایساده بودن ،پسر وسطیه داد زد بهشون گفت اتو موتوریه موتور حالا هوارتا از دخترا کوچک تر بودن .خنده م گرفت از لحن پسره.دستمو جلوی دهن میگیرم تا بقیه نگن طرف خله.به خیابون نگاه میکنم وفکر میکنم همه یه جور خودشونو مشغول کردن.هاله ای از اتوبوس از پایین فلکه پیدا شد.کیفم در آوردم تا رسید بپرم بالا و کارت بزنم.تو اتوبوس فاطمه رو دیدم پرسیدم سرکار بودی و گفت دانپزشکی بود.گفتم خبرای خوبی ازخونتون میشنوم عاطی داره میپره یه کم سر ماجرای عاطی خندیدیم.زهره میگفت فاطمه یه مقدار ناراحته که کوچیکه داره میپره چیز خاصی حس نکردم.نمیدونم شاید یه جوورایی باشه.فاطمه پیاده شد سر فلکه.مثل همیشه پارک شلوغه.از گوشه خیابون میرم تا نزدیک کوچه از خیابون رد میشم .علی و احمد یکی دو تا دیگه مشغول تزیین کوچه اند.با این سن کم واقعا عشق به آقا چه میکنه.سلام خسته نباشید به بچه ها. بچه های کوچه هم اینجوری مشغولن. همه مشغولین هر کی یه جور یکی خوب یکی بد.
خدایا فقط به خودت مشغولمون کن لحظه به خودمون وا نگذار.
پی نوشت:
+ دلم خواست یه پست درست درمون تر بنویسم.
**نمیدونم چرا دستام انقدر از قلم دور شده.نمیچرخه .دو سال چه کرد با من.
***هنوز حس میکنم ...
****نازی پیامک میده جمعه هیئت یادت نره.نمیدونم برم یا نه.دلم میخواد برم بعد یک سال اندی ببینمش.به دلایلی هم نه.
*****امروز وقتی نماز مغرب مدینه رو میدیدم حالم خراب شد.من مدینه میخوام.
******تیتراژ آخر سریال فاصله ها فوق العاده اس چون واقعا حس کردم. اون دو سال اندی هر چی نداشت برام واقعا متن تیتراژ داشت.(برو گوش بده با دقت)
*******دلم به شدت زیارت شهدا و نماز جمعه میخواد. :(
********دیگه عرضی نیست.
هذا من فضل ربی
نمیدونم چه جوری بنویسم..نه از کجا شروع کنم.حرف زیاده.به نظرم راحت نیستم اینجا.
بیشتر از همه بهونه ها برای ننوشتن.این نداشتن حس نوشتنه.
میرم سرکار.با اینکه راضیم نمیکنه اما بهتر از هیچیه.همچنان پیگیر آموزش وپرورشم.
کار من تدریسه با بچه ها بودنه.اون بنده خدا برا یه کاری گفت خبر میدم رفت حاجی حاجی مکه.
پارسال این موقع ها دنبال کارای رفتن به عمره بودیم.واقعا دلم میخواد.
پریشب از گلدسته های حضرت عباس(ع) رونمایی کردن.حرم شلوغ بود.تازه مردم دستم میزدن.دلم کربلا هم ایضا خواست.
مشهد هم میخواهد.
یه چیزایی بدجور فکرمو مشغول کرده.
باید دوباره ختم التماس دعا رو شروع کنم :)
فعلا بسه.
هذا من فضل ربی
و دیشب رفتم هیئت بعد از مدت ها.خوب بود.بعضی خاطرات زنده شد.
بماند.
مشهد چسبید به شرطی که آقا زود به زود بطلبن.
روزها میگذرد و من...
مناجات شعبانیه رو دوست دارم.حال قشنگی دست میده.
مکالمه زبان عربی هم به خاطر دوری راه و عصرها احتمالا پرید (اگه کسی کلاس سراغ داره که صبح ها هم برگزار شه یه ندا بده).خیلی بد شد.
و هزارن حرف نگفته.
کاش میشد فریاد زد.
هذا من فضل ربی